بیختن خاک و شن یا چیز دیگر با سرند، غربال کردن، چیزی را در غربال یا موبیز ریختن و تکان دادن که نرمۀ آن بیرون بیاید و نخاله اش باقی بماند، بیختن، بیزیدن، ویزیدن، بیز، پالاییدن، پرویختن
بیختن خاک و شن یا چیز دیگر با سرند، غَربال کردن، چیزی را در غربال یا موبیز ریختن و تکان دادن که نرمۀ آن بیرون بیاید و نخاله اش باقی بماند، بیختن، بیزیدن، ویزیدن، بیز، پالاییدن، پَرویختن
مختلط کردن. آمیختن. ممزوج نمودن. (ناظم الاطباء). مخلوط کردن. ممزوج کردن. خلط کردن. مزج کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، پریشان کردن. آشفته خاطر ساختن: از من دستوری بایست به آمدن و اگر دادمی آنگاه بیامدی که روا نیست مردمان را از حالت خویش درهم کردن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 525) ، فروگذاشتن. بستن و کنار گذاشتن. درهم پیچیدن و به یکسو نهادن: دهد نغمه ای نالۀ زار را که ناهید درهم کند تار را. ظهوری (از آنندراج). گاه گاهی کز هجوم عیش یاد غم کنم گریه را شاداب سازم خنده را درهم کنم. طالب آملی (از آنندراج). تلحیج، لحوجه، درهم کردن و آمیختن خبری را و آشکار کردن خلاف آنچه در دل است. (از منتهی الارب)
مختلط کردن. آمیختن. ممزوج نمودن. (ناظم الاطباء). مخلوط کردن. ممزوج کردن. خلط کردن. مزج کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، پریشان کردن. آشفته خاطر ساختن: از من دستوری بایست به آمدن و اگر دادمی آنگاه بیامدی که روا نیست مردمان را از حالت خویش درهم کردن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 525) ، فروگذاشتن. بستن و کنار گذاشتن. درهم پیچیدن و به یکسو نهادن: دهد نغمه ای نالۀ زار را که ناهید درهم کند تار را. ظهوری (از آنندراج). گاه گاهی کز هجوم عیش یاد غم کنم گریه را شاداب سازم خنده را درهم کنم. طالب آملی (از آنندراج). تلحیج، لَحْوَجَه، درهم کردن و آمیختن خبری را و آشکار کردن خلاف آنچه در دل است. (از منتهی الارب)
تفتیش کردن. نیکو بنگریستن: و عارض او را بنگریستی و حلیه و اسب او را و سلاح او را همه سره کردی و همه آلت او را نیکو نگاه کردی و بستودی و پسندیدی. پس سیصد درم بسختی و اندر کیسه کردی و بدو دادی. عمرو بستدی و اندر ساق موزه نهادی و گفتی الحمد ﷲ که ایزدتعالی مرا طاعت امیرالمؤمنین ارزانی داشت و مستحق ایادی او گردانید. (زین الاخبار گردیزی) ، تجوید. (دهار) (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، صاف کردن. پاک کردن: راست کن لفظ و استوار بگوی سره کن راه و پس دلیر بتاز. مسعودسعد (دیوان ص 291). رجوع به سره شود
تفتیش کردن. نیکو بنگریستن: و عارض او را بنگریستی و حلیه و اسب او را و سلاح او را همه سره کردی و همه آلت او را نیکو نگاه کردی و بستودی و پسندیدی. پس سیصد درم بسختی و اندر کیسه کردی و بدو دادی. عمرو بستدی و اندر ساق موزه نهادی و گفتی الحمد ﷲ که ایزدتعالی مرا طاعت امیرالمؤمنین ارزانی داشت و مستحق ایادی او گردانید. (زین الاخبار گردیزی) ، تجوید. (دهار) (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، صاف کردن. پاک کردن: راست کن لفظ و استوار بگوی سره کن راه و پس دلیر بتاز. مسعودسعد (دیوان ص 291). رجوع به سره شود